آخر هفته........
پسرم تو این هفته ی گذشته خیلی دلم هوای مامانم و خونمون رو کرده بود , دلم میخواست زودتر برم ولایتم مثل اینکه بخت هم با من یار بود و تعطیلات آخر هفته رو رفتیم شهرمون , البته نمیخواستم اتفاق بدی بیفته تا ما بریم ولی خب دست ما که نبود خدا اینطور خواست روز سه شنبه که تعطیل بود ما رفتیم خونه ی مادر جون , تقریبا اوایل شب بود که خبر دادن یکی از اقواممون فوت کرده و باید بریم , هم ناراحت شدم برای اون بنده خدا و هم خوشحال شدم برای خودمون چون دیگه باید حتما میرفتیم , خلاصه سریع پریدیم و اومدیم خونمون و وسایلامونو حاضر کردیم و شبونه عازم شدیم که بریم شهرمون ولیییییییییییییییییی وسطای راه یادم اومد که ای وااااااااااااااااااااااااااااای سا...